قصه ای عجیب ولی واقعی؛باتعجب دیدم دوستانم دارندچرک وکثافت وخون میخورندو.....

مردی بودازاهل شیرازبه نام حاج مومن که بسیارمردروشندل باایمان وباتقوایی بودکه مطالب بسیارمفیدی هم نقل میکردوازبعضی هاهم پنهان  مینمودوازجمله میگفت:یکی ازامام جماعت های شیرازبه من گفت بیاباهم برویم به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا(ع)ویک ماشین دربست اجاره کرد؛چندنفرازتجارهم همراه اوبودند.حرکت نموده به شهرقم رسیدیم ودرآنجایکی دوشب برای زیارت حضرت معصومه(ع)توقف کردیم وبرای من حالات عجیبی پیدامیشدوادراک بسیاری ازحقایق رامینمودم.یک روز عصردرصحن مطهرآن حضرت به یک شخص بزرگی برخوردکردم که وعده هایی بمن داد.حرکت کردیم به طرف تهران وسپس به طرف مشهدمقدس.ازنیشابورکه گذشتیم دیدیم که مردی به صورت عامی درکنارجاده به طرف مشهدمیرودوبااویک کوله پشتی بود.اهل ماشین گفتند:این مردراسوارکنیم ثواب دارد،ماشین هم جاداشت.ماشین توقف کردچندنفرپیاده شدندوازجمله آنان من بودم،وآن مردرابه درون ماشین دعوت کردیم.قبول نمی کرد،تابالاخره پس ازاسرارزیادحاضرشدسوارشودبه شرط آنکه پهلوی من بنشیندوهرچه بگویدمن مخالفت نکنم.سوارشدوپهلوی من نشست،ودرتمام راه برای من صحبت میکردوازبسیاری ازوقایاخبرمیدادوحالات مرایکایک تاآخرعمرگفت.ومن ازاندرزهای اوبسیارلذت میبردم وبرخوردباچنین شخصی راازمواهب بزرگ پروردگاروضیافت حضرت رضا(ع)دانسته ام.تاکم کم رسیدیم به قدمگاه وبه موضوعی که شاگردشوفرهاازمسافرین (گنبدنما)میگرفتند.همه پیاده شدیم.موقع غذابود،میخواستم بروم بارفقای خودکه ازشیرازآمده ایم وتابحال سریک سفره بودیم غذابخورم.گفت:آنجامرو!بیاباهم غذابخوریم.من خجالت کشیدم که دست ازرفقای شیرازی که تابحال مرتباباآنهاغذامیخوردیم بردارم وترک رفاقت نمایم،ولی چون قول داده بودم که ازحرفهای اوسرپیچی نکنم به ناچارموافقت نموده،باآن مرددرگوشه ای رفتیم ونشستیم.ازخورجین خوددستمالی بیرون آورد،بازکردگویانان تازه درآن بودباکشمش سبزکه درآن دستمال بود،شروع به خوردن کردیم وسیرشدیم؛بسیارلذت بخش وگوارابود.دراین حال گفت:اگرمیخواهی به رفقای خودسری بزنی  وخبری بگیری عیب ندارد.من  برخواستم وبه سراغ آنهارفتم ودیدم درکاسه ای که مشترکاازآن میخوردندخون  است وکثافات واینهالقمه برمیدارندومیخورندودست ودهان آنهانیزآلوده شده وخوداصلانمی دانندکه چه  میکنند؛وباچه مزه ای غذامیخورند.هیچ نگفتم چراکه ماموربه سکوت درهمه احوال بودم.به نزدآن مردبازگشتم.گفت:بنشین دیدی رفقایت چه میخوردند؟

بقیه درادامه مطلب...

ادامه نوشته

قصه ای ازظلم وبی حرمتی به مادرودیدن عزراییل(ع)به شکل مردسیاه وزشت وکریه باجامه های چرک وبدبو

روایت شده رسول اکرم(ص)درهنگام وفات جوانی حاضرشدوبه اوفرمود:بگولااله الاالله.آن جوان زبانش بسته شده بودونمی توانست بگوید!

زنی بالای سرآن جوان بود،حضرت روبه آن زن کرده وفرمودند:آیااین جوان مادردارد؟

زن گفت:بله،من مادراوهستم.

حضرت فرمود:آیاتوبراوخشمناکی؟

مادرگفت:بلی،والان شش سال است که بااوسخن نگفته ام.

حضرت فرمودند:اینک ازاوراضی شو!

زن گفت:برای رضای خداازاوراضی شدم یارسول الله.

وچون این کلمه راکه نشانه ی رضایت اوازپسرش بودگفت،زبان آن جوان بازشد.

حضرت به جوان فرمودندبگو:لااله الاالله؛جوان گفت:لااله الاالله.

حضرت فرمودند:چه می بینی؟

عرض کرد:می بینم مردسیاه وزشت رویی باجامه های چرک وبدبووگندیده،نزدمن آمده وگلووراه نفس مراگرفته.

حضرت فرمودندبگو:

يَا مَنْ يَقْبَلُ الْيَسِيرَ وَ يَعْفُو عَنِ الْكَثِيرِ اقْبَلْ مِنِّي الْيَسِيرَ وَ اعْفُ عَنِّي الْكَثِيرَ إِنَّكَ أَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ.

اى كه عمل اندك‏ را مى‏پذيرى،و از گناه بسيار در مى‏گذرى،عبادت اندك را از من بپذير،و گناه بسيار را از من درگذر،زيرا تو آمرزنده مهربانى.

جوان آن کلمات راگفت.آن وقت حضرت به اوفرمودند:نگاه کن چه می بینی؟

جوان گفت:میبینم مردی سفیدرنگ ونیکوصورت،خوش بوباجامه های خوب نزدمن آمده وآن سیاه پشت کرده ومیخواهدبرود.

حضرت فرمود:این کلمات رادوباره تکرارکن!وجوان تکرارکرد.

حضرت  فرمودند:چه میبینی؟عرض کرد:دیگرآن سیاه رانمی بینم،وآن شخص نیکوروی نزدمن است،پس  درهمین حال جوان وفات کرد!

کافی،جلد3،ص124وکتاب طعم مرگ،ص112