قصه ای عجیب ولی واقعی؛باتعجب دیدم دوستانم دارندچرک وکثافت وخون میخورندو.....
بقیه درادامه مطلب...
زنی بالای سرآن جوان بود،حضرت روبه آن زن کرده وفرمودند:آیااین جوان مادردارد؟
زن گفت:بله،من مادراوهستم.
حضرت فرمود:آیاتوبراوخشمناکی؟
مادرگفت:بلی،والان شش سال است که بااوسخن نگفته ام.
حضرت فرمودند:اینک ازاوراضی شو!
زن گفت:برای رضای خداازاوراضی شدم یارسول الله.
وچون این کلمه راکه نشانه ی رضایت اوازپسرش بودگفت،زبان آن جوان بازشد.
حضرت به جوان فرمودندبگو:لااله الاالله؛جوان گفت:لااله الاالله.
حضرت فرمودند:چه می بینی؟
عرض کرد:می بینم مردسیاه وزشت رویی باجامه های چرک وبدبووگندیده،نزدمن آمده وگلووراه نفس مراگرفته.
حضرت فرمودندبگو:
يَا مَنْ يَقْبَلُ الْيَسِيرَ وَ يَعْفُو عَنِ الْكَثِيرِ اقْبَلْ مِنِّي الْيَسِيرَ وَ اعْفُ عَنِّي الْكَثِيرَ إِنَّكَ أَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ.
اى كه عمل اندك را مىپذيرى،و از گناه بسيار در مىگذرى،عبادت اندك را از من بپذير،و گناه بسيار را از من درگذر،زيرا تو آمرزنده مهربانى.
جوان آن کلمات راگفت.آن وقت حضرت به اوفرمودند:نگاه کن چه می بینی؟
جوان گفت:میبینم مردی سفیدرنگ ونیکوصورت،خوش بوباجامه های خوب نزدمن آمده وآن سیاه پشت کرده ومیخواهدبرود.
حضرت فرمود:این کلمات رادوباره تکرارکن!وجوان تکرارکرد.
حضرت فرمودند:چه میبینی؟عرض کرد:دیگرآن سیاه رانمی بینم،وآن شخص نیکوروی نزدمن است،پس درهمین حال جوان وفات کرد!
کافی،جلد3،ص124وکتاب طعم مرگ،ص112