داستانهای عجیب ولی واقعی:نجات ازقبرپس ازدفن شدن...

نجات ازقبرپس ازدفن شدن...

فاضل محترم آقا ميرزا محمود شيرازى  فرمودند كه مرحوم آقا سيد زين العابدين كاشى - اعلى اللّه مقامه - را در كربلا خادمى بود تبريزى و اهل تقوا و صلاح و سداد بود.

نقل كرد: كه قبل از مجاورت كربلادر خارج شهر تبريز نزديك قبرستان قهوه خانه داشتم و شبها را همانجا مى خوابيدم شبى هوا سخت سرد بود ومن درب قهوه خانه را محكم بستم و خوابيدم ، ناگاه كسى در را به سختى كوبيد، برخاستم در را باز كردم آن شخص فرار كرد، مرتبه دوم در را سخت تر كوبيد، آمدم در را گشودم باز فرار كرد.

گفتم البته اين شخص امشب مزاحم من شده پس چوبى به دست گرفتم پشت در نشستم و آماده شدم تلافى كنم تا مرتبه سوم در را كوبيد در را گشودم و او را تعقيب كردم تا وارد قبرستان شد ودر نقطه اى محو گرديد. پس در همان محل توقف كردم و متوجه اطراف شدم و از او تفحص مى كردم ، بعد خيال كردم شايد پنهان شده همانجا خوابيدم به قصد اينكه اگر پنهان شده ظاهر شود.
چون خوابيدم و گوشم را به زمين گذاشتم ناگاه صداى ضعيفى شنيدم كه شخصى از زير خاك ناله مى كند، متوجه شدم كه قبر تازه اى است كه طرف عصر كسى را آنجا دفن كرده اند و دانستم كه سكته كرده بوده و در قبر بهوش آمده ، پس برايش رقت كردم و به قصد خلاصى او خاكها را برداشتم و لحد را برچيدم . شنيدم كه مى گفت كجا هستم ؟! پدرم كجاست ؟ ! مادرم كجاست ؟!

پس لباس خود را بر او پوشانيدم و او را بيرون آورده در قهوه خانه جاى دادم ولى او را نشناختم تا بستگانش را خبر كنم ، آهسته آهسته ازاو پرسش مى كردم تا محله و خانه او را دانستم و از قهوه خانه بيرون آمده همان شب پدر و مادرش را پيدا كردم و آنها را خبر دادم ، پس آمدند و او را به سلامتى به خانه بردند، آنگاه دانستم كه آن شخص كوبنده در، ماءمور غيبى بوده براى نجات آن جوان .


داستانهاى شگفت

شهيد محراب آية اللّه سيّد عبدالحسين دستغيب

قصه های واقعی عارفانه ---داستان عجیب یک زن درقبرستان

زن می گفت :تمام امورازجانب خداست

یکی ازبزرگان دین می گوید:ازگورستانی می گذشتم،زنی رادیدم میان

چندقبرنشسته وچنین می گفت:

صبرکردم درحالی که می دانم عاقبت صبرخوب است،آیابی تابی برمن

سزواراست که بی تابی کنم،صبرکردم برامری که اگرقسمتی ازآن به

کوههای شروری واردمیشدمتزلزل می گردید،اشک به دیدگانم واردشد،آن

اشکهارابه دیده برگردانم،من درعمق قلب گریانم.

آن شخص می گوید:اززن پرسیدم:تورا چه شده که می گویی صبرکردم به

طوری که هیچ کس به آن نحونمی توانست صبرکند؟

جواب داد:روزی شوهرم گوسفندی رادربرابرکودکانم ذبح کردوپس ازآن کارد

رابه گوشه ای پرتاب نمود،چون ازمنزل خارج شد،یکی ازدوفرزندم که

بزرگتربودبه تقلیدازشوهرم دست وپای برادرکوچک خودرابسته و

خوابانیدوبه اوگفت:می خواهم به تونشان بدهم که پدرچگونه گوسفندراذبح

کردودرنتیجه برادربزرگترسربرادرکوچگتررابرید،ومن تاآمدم بفهمم

کارازکارگذشته بود.

به پسرم سخت خشمناک شدم،براوحمله بردم که اورابزنم،به سوی بیابان

فرارکرد.وقتی شوهرم به خانه برگشت وازجریان مطلع شدبه دنبال پسرم

رفت،پسرم رادربیابان دچارحمله حیوانات درنده دیدوملاحظه کردآن پسرهم

مرده ،جنازه اش رابه زحمت به خانه حمل کردوخودازشدت سوزعطش به

زمین افتادوازپایدرآمد.من سراسیمه به سوی شوهروجنازه طفل دویدم،دراین

اثناکودک خردسالم خودرابه دیگ غذاکه درحال جوشیدن بودرساندوبه دیگ

دست زد،دیگ به روی اوواژگون شده واوراکشت.

خلاصه من درظرف یک روزتمام عزیزانم راازدست داده ودراین حال فکرکردم

که اگربرای خدادراین حوادث سنگین صبروشکیبایی کنم ماجور(اجر)خواهم

بود.ازاین جهت شکیبایی به خرج می دهم وحتی اشک دیدگانم راپنهان می

کنم.ودنبال آن گفت:تمام امورازجانب خداست وهمه چیزواگذاربه حضرت

اوست وامریرانمی یابم که واگذاربه بنده باشد! 

برای خواندن بقیه قصه های واقعی عارفانه به آرشیوموضوعی مراجعه روی ۵تااز قصه های واقعی عارفانه ابوسعیدومساله پندوعبرت کلیک کنید!