قصه های عارفانه:برای بخشیدنت... بایدبادخترکرلال وفلجم ازدواج کنی....

روزی در نزدیک روستایی مردی تشنه نزدیک آب جوی رفت تا آب بخورد وقتی آب می خوردسیبی را دید ،آن را برداشت و خورد پس از آن که سیر شده٬ گفت این چه بود که من خوردم؟جوی را دنبال کرد تا به باغی رسید وارد باغ شد و به فردی که دران جا بود سلام کرد٬گفت من این سیب را بدون اجازه خودم اگر امکان دارد مرا حلال کنید٬مرد گفت :

من صاحب این باغ و این میوه نیستم صاحبش کس دیگری است او در شهری دیگری زندگی می کند.

مرد رفت و صاحب باغ را پیدا کرد ٬ مرد گفت به یک شرط تو را حلال می کنم .

گفت :باید با دخترم که کر لال و فلج است ازدواج کنی مرد کمی فکر کرد و گفت:باشد.

بازم شرطی دارم و آن هم این است که تا شب عروسی دخترم رانبینی مرد خیلی تعجب کرد و باز هم گفت: قبول.

ولی وقتی شب عروسی وارد اتاق شد و چهره ی دختر را دید خیلی تعجب کرد آمد بیرون و به پدر عروس گفت: چه خبر است؟ گفت:دخترم فلج است یعنی تا حالا جای بدی نرفته ٬ وقتی گفتم کر است یعنی گوشش تا به حالا به غیبت وا نشده ٬ وقتی گفتم لال است یعنی تا به حال غیبت و تهمت به کسی نگفته و نزده.و این که تو را برای دخترم انتخاب کردم این است که به خاطر یک سیب از کجا آمدی و برای حلالی خود مجور شدی با دخترم ازدواج کنی . مرد خدا را شکر کرد و دست پدر را بوسید.

آیا ما هم این گونه در زندگی حساس هستیم ؟

برای این که خداوند ما را ببخشد صلوات