قصه های عارفانه:روزی راخدامی دهد...
  قصه های عارفانه:روزی راخدامی دهد... 
 
 
    
 
یکی از حکام بسفر شکار رفته بود در و سط روز سفره ناهار را پهن کرده و مرغ بریانی را درنزد اومی گذارند تا می خواهد بخورد ناگهان شاهینی از بالا مستقیما می آید و در چشم بهم زدنی مر غ رابلند می کند و می برد
. حاکم متغیر می شود و دستور می دهد همه سوار شده و شاهین را تعقیب کنند وبعد از مدتی شاهین فرود می آید و متوجه میشود مرغ را در دهان مردی که دستها و پاهایش بسته است می گذارد وقتی احوال مرد را می پرسند می گوید یکی از تجار بودم راهزنان مرا لخت کردند و دستهاو پاهای مرا بستند و این شاهین پیدا شد و برای من نان و آب آورد حاکم با شنیدن این مطلب دچارتنبه شده و از حکومت دست کشیده از زهاد شد.
       + نوشته شده در چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۱۸ ق.ظ توسط محب مولا
        |