قصه های عارفانه:زنان را از بهانه گیرى مردان فرارى نیست


گویند كه مردى بود هر شب به بهانه اى عیال خویش را كتك مى زد تا این كه زن بیچاره گشت و شبى تصمیم گرفت كه از هر جهت وسیله ماكولات و مشروبات و بستر خواب او را فراهم نماید.

 كه شاید نتواند به او بهانه بگیرد و او را مورد شكنجه قرار دهد تا این كه چون شب فرا رسید و شوهر به خانه آمد گفت غذا چه داریم عرض كرد آبگوشت با تندى به او گفت آیا دیده اى در شب تابستان كسى آبگوشت از براى شوهر خود فراهم كند تا او را مریض نماید.

 و مى خواست بدین بهانه شروع به كتك زدن زن بیچاره نماید عیالش گفت غیر از آبگوشت برنج هم طبخ كرده ام گفت تو فكر نكردى كسى كه نهار برنج خورده باشد شب میلش به برنج نمى رود عرض كرد تخم مرغ هم داریم گفت مگر از جان سیر شده اى مگر نمى دانى تخم مرغ تمثیل است .

عرض كرد طالبى و پنیر و انگور هم داریم گفت این هر سه را هر كس با هم بخورد باید وصیتهاى خود را بكند و بخوابد زیرا قطعا سر از خواب بر نمى دارد عرض كرد پس هر چه شما میل دارید بگوئید تا فراهم كنم .

شوهر از براى بهانه گیرى كه شاید زن نتواند تهیه كند و او را كتك زند گفت كباب خرچنگ اتفاقا او را هم زن تهیه كرده بود فورى نزد او گذاشت شوهر خورد و گفت اى زن شربت با كباب خرچنگ هر چه مناسب است بیاور.

 آن زن شربت انار آورد شوهر لیوان را به زمین زد و گفت خرچنگ سرد و شربت انار هم سرد مى باشد زن فورى لیوانى شربت عسل به دست او داد با كمال تندى گفت شربت عسل مگر نمى دانى بى خوابى مى آورد عرض كرد پس هر چه مناسب او میدانى خود شما بگوئید .

باز از براى بهانه جویى گفت با كباب خرچنگ پالوده سیب مناسب است زن بیچاره به فوریت فراهم آورد و در جلو او گذاشت و راه بهانه او را قطع كرد شوهر گفت كجا باید بخوابم عرض كرد در اطاق رختخواب انداخته ام گفت اى زن مگر شب تابستان مى شود از گرما در اطاق خوابید.

 عرض كرد در حیاط هم بستر گسترانیده ام گفت شب، پشه چشمهاى مرا از حدقه بیرون مى آورد عرض كرد در سرداب هم تخت خواب گذاشته ام گفت مگر عقل ندارى هواى سرداب در شب گرفته است عرض كرد در پشت بام جاى خواب گسترده است.

 ناچار شوهر از پلكان پشت بام رفت و استراحت نمود لكن از جهت آن كه آن شب عیال خویش را كتك نزده بود و ترك این عادت او را بسیار ناراحت داشت خوابش نمى برد.

 تا اینكه چشمش به كهكشان در وسط آسمان افتاد صدا زد اى زن این خط سفید كه در وسط آسمان بر چشم من مى خورد چیست عرض كرد مردم مى گویند جاده فكر است.

 تا این سخن شنید با چوب بر زن فرود آورد و گفت بستر مرا در زیر جاده انداخته اى تا اگر یك شتر یا قاطر و یا الاغى منحرف شد بر روى من افتد و مرا در هم خرد نماید و هلاك كند و بدین بهانه قدرى زن بیچاره را كتك زد و بعدا فورا خوابید و خوابش برد !!

عجب حكایتى...!
نویسنده : سيد ابوالحسن حسينى