قصه هایی ازجن:من مردي از طايفه جن و شيعه مولا علی(ع)هستم....

مرحوم ملا محمدباقر، سفري به عتبات مشرف مي شود، در ابتداء هر منزلي مي رود،شخصي در جلو حيوان سواري او راه مي رود و چون به منزل مي رسند آن شخص را نمي بيند !!پس روزي از اهل قافله سوال از اين شخص نمود.آنها گفتند:ما كسي را نمي بينيم!!از شنيدن اين مطلب ،ايشان تعجب كردند در حالي كه موقع غذا خوردن اين شخص ظاهر مي شود واز هر كس، مقداري غذا مي گرفت و ناپديد مي شود. در اين مرتبه مرحوم ملا محمد باقر،اين عالم بزرگ متوجه شدند كه باز جلو راحله او در حركت است.دقت فرمود در كيفيت رفتن اين شخص ، ديدند كه كه اودر هوا راه مي رود و اصلا پاهايش بر روي زمين نيست.پس از ديدن كيفيت،خوف و ترسي آن عالم را فرا گرفت.آن شخص را طلبيد و از حال او سوال كرد . عرض كرد:من مردي از طايفه جن هستم و از شيعه مولا علي عليه السلام و اولاد طاهرين او هستم.در زندگي من حادثۀ بزرگي رخ داد،پس با خداوند عهد كردم كه اگر مرا از آن حادثه نجات دهد با پاي پياده در ركاب يكي از علماء شيعه ،به زيارت قبر سيدو الشهدا عليه السلام بروم ،خداوند مرا از آن حادثه نجات بخشيد،خواستم به عهد خود وفا كرده باشم،لذا شنيدم كه جناب شما عازم به زيارت حرم آن حضرت ميباشد وقت را غنيمت شمرده در ركاب شما آمدم.سپس آن مرحوم سوال فرمود:كه غذاهائي كه از مردم مي گرفتي براي چه مي خواستي ،چون غذا هاي شما غير از غذاهاي انساهااست ؟!عرض كرد:من آن غذا ها را به فقراء زائرين مي دادم.باز ايشان فرمود:غذاي شما جنها چيست؟!عرض كرد:هر گاه شخص زيبا روئي را ببينيم از انسانها او را به سينه ی خودمي چسبانيم او را بو واستشمام مي نمائيم،از بوي آن قوت و قدرت مي گيريم ،آن هم زيباوئي انسانها با ملاكي كه خود دارند!!پس هر گاه انسانها ببينند دچار اختلالات فكري و عقلي مي شوند و يا وحشتي در سينه و سر آنها داخل شده،بدانيد كه در اثر بو كشيدن سينه و چسبانيدن ما است و علاجش اين است كه قدري آب سداب خالص و اگر مخلوط به سركه باشد بهتر است در (يكي از سوراخ)بيني او چكانده شود،چون با اين عمل جني كه اذيت به او رسانيده هلاك مي شود و آن شخص بهبود پيدا مي كند.سپس آن عالم بزرگ مرحوم ملا محمد باقر مي گويد:در يكي از منازل بعدي وارد خانه يكي از اهل منزلت و صاحب ثروتي شديم كه ما را با كرامت و سخاوتش پذيرائي مي كرد و احترام كامل مي گذاشت.تا آن رفيق جني ،به من گفت:كه شما به صاحب منزل بگوئيد كه براي تشريفات ما آن خروس سفيدي كه در ميان منزلت پنهان نمودي ذبح كن!!پس من هم از ميزبان درخواست نمودم و هم بخاطر سخاوت و كرامتش قبول كرد.به مجرد آنكه خروس سفيد ذبح شد ،صداي ناله و گريه از زنان بلند شد.صاحب خانه وارد ،اندرون خانه اش شد و پريشان برگشت !!وقتي علت را پرسيدم. ايشان گفت:همينكه آن خروس را ذبح كرديم يكي از دختران مرا حالت جنون دست داده و بي هوش شد و ما در درمان آن متحيريم!!پس آن عالم بزرگوار فرمود:كه غم مخور كه دواي آن نزد من است،پس امر فرمود:كه قدري سداب حاضر نمودند و او را در ميان آب انداخته وچند قطره از آن آب را در يكي از سوراخ هاي بيني او ريختند.پس آن دختر فورا از جاي خود حركت كرده و خوب شد.و از گوشه منزل صدائي بلند شد كه((آه))خود را بواسطه يك كلمه كه از زبانم جاري شد،بكشتن دادم و سر خود را در نزد بني آدم فاش نمودم.و هرچه تفحص و جستجو كرديم صاحب آن صدا را نيافتيم و بعد از آن، آن شخص را در جلوي را حله نديدم و معلوم شد كه همان جني بوده كه متعرض آن دختر مي شده و به آب سداب كه خود گفته بود هلاك شد.